گفتم که چرا صورتت از ديده نهانست

شاعر : خواجوي کرماني

گفتا که پري را چکنم رسم چنانستگفتم که چرا صورتت از ديده نهانست
گفتا مگرت آرزوي ديدن جانستگفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکن
گفتا که ترا نيز مگر ميل ميانستگفتم همه هيچست اميدم ز کنارت
گفتا که مرا همچو دلت تنک دهانستگفتم که جهان بر من دلتنک چه تنگست
گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانستگفتم که بگو تا بدهم جان گرامي
گفتا که گدا بين که چه فرمانش روانستگفتم که بيا تا که روان بر تو فشانم
گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانستگفتم که چنانم که مپرس از غم عشقت
گفتا خمش اين کوي خرابات مغانستگفتم که ره کعبه بميخانه کدامست
گفتا برو اي خام هنوزت غم آنستگفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت